با نازنین‌های زندگی‌تان «نازنین» باشید...

نازنین خیاط‌زاده
نازنین خیاط‌زاده

انسان ظرفیت احساسی بالایی دارد. هریک از ما عزیزانِ نازنینی داریم که به امید و عشق آن‌ها نفس می‌کشیم، تلاش می‌کنیم و ادامه می‌دهیم اما تقریباً هیچ‌گاه عشق و علاقه‌مان را به همان میزان که واقعاً در دل احساس می‌کنیم به هیچ یک از عزیزانمان نشان نمی‌دهیم و ابراز نمی‌کنیم. درواقع وسعتِ ارزش، احترام، علاقه و اهمیتی که در دل، در فکر، در خیال، در رویا برای عزیزان‌مان قائلیم بسیار بیش از آن است که در رفتار نشان می‌دهیم. ما در واقعیت و در رفتار از ابراز آن حجم از احساسات عاجزیم و قادر نیستیم به عزیزان‌مان نشان دهیم که چه میزان برای ما عزیزند و نازنین. ما در بیان و نمایش احساس و عشق و علاقه به عزیزان‌مان خساست به خرج می‌دهیم؛ گاه از سرِ حماقت و گاه از روی شرم و همیشه این‌گونه فکر می‌کنیم که زمانی برای جبران و ابراز احساس واقعی و درونی‌مان وجود دارد اما گاهی اوضاع آن‌گونه که ما فکر می‌کنیم پیش نمی‌رود و همیشه هم فرصتی دوباره پیش نمی‌آید چراکه هیچ‌کس از آخرین بارها (آخرین دیدار، آخرین فرصت، آخرین امید، آخرین نفس) خبر ندارد و چه زیادند کسانی که به‌زعم خود طبق برنامه به همۀ کارهای خود رسیده‌اند و به همۀ رویاهای خود دست یافته‌اند و حال نوبت ابراز عشق و نمایش احساس به عزیزشان است اما به هر دلیلی دیگر فرصتی باقی نمانده است. گاهی باوجود پشیمانی راهی برای جبران باقی نمی‌ماند.

باید در لحظه زیست، در لحظه عشق ورزید، در لحظه تلاش کرد چراکه هیچ تضمینی برای فرصتی دوباره وجود ندارد و شاید دیگر هیچ‌گاه بعدی وجود نداشته باشد. انسان محتاج توجه، دیده شدن و تأیید شدن از سوی دیگران است. شاید جمله‌ای کوتاه که ما از دیگری دریغ می‌کنیم تمام چیزی باشد که آن یک نفر نیاز به شنیدنش دارد و شاید زندگی کسی در همان لحظه تنها به یک جمله، ذره‌ای توجه و حتی یک لبخند بند است. همان‌گونه که در متن یادداشت معروفی به‌جامانده از یک خودکشی از دهه ۱۹۷۰ آمده: «به سمت پل می‌روم؛ اگر در مسیر حتی یک نفر به من لبخند بزند نخواهم پرید»

طاقت آدم‌ها، صبر آدم‌ها، امید آدم‌ها، ظرفیت آدم‌ها به یک اندازه نیست. همان‌طور که غرور، خودخواهی، سکوت قاتل یک رابطه‌اند؛ گفتمان و مکالمه ناجی رابطه است. بسیاری از روابط ما در سکوت درهم می‌شکنند و به پایان می‌رسند. آدم‌ها به‌خوبی دریافته‌اند یکی از بدترین انواع مجازات و شکنجه‌ها، انفرادی است. در انفرادی انسان در سکوت و تنهایی محض است. خودش هست و افکار خودش و این افکارند که قادرند مهلک‌تر از هر سمی امیدها و احساسات آدمی را از بین ببرند و او را از پا بیندازند و قاتل خویش سازند.

«نازنین» ِ داستایوفسکی در واقع ‌واگویه‌های مردی پریشان‌احوال برای زنی است که دیگر ندارد. مردی که بالای نعش همسرِ تازه خودکشی کردۀ خود هی راه می‌رود و راه می‌رود و چیزهای نامنظم و پریشانی را با خود زمزمه می‌کند و از ابتدای آشنایی با زن تا مرگ او را مرور می‌کند تا به این نتیجه برسد که چه شد، چرا و چطور به آنجا رسید؟ و به دنبال نقش خود در ماجراست. گاهی خود را محکوم می‌کند اما بلافاصله اتهامات علیه خود را رد می‌کند و خود را تبرئه می‌کند. گویی سعی دارد با بازگو کردن داستان از ابتدا تا به آخر خود را تسکین داده و از عذاب وجدان نجات دهد. درواقع ما در طول داستان شنوندۀ افکار این مرد پریشان‌احوالیم. قهرمانِ مرد داستان شخصی است خودخواه، حقیر با خشونتی قلبی و فکری اما درعین حال دارای احساسات عمیق و لطیف به‌خصوص در مورد همسرش. راوی مردی است ۴۰ ساله که قبلاً عضو گارد ویژه هنگ بوده و در اثر اتفاقی مجبور به استعفا از ارتش شده و پس از آن روزگار بدی را گذرانده تا آنکه ارث کمی به او می‌رسد که با آن مغازه امانت‌داری باز می‌کند با این خیال که روزی پولی جمع کرده و از آنجا برود و زندگی رویایی خود را داشته باشد. در این میان او به دخترکی ۱۶ ساله که از مشتریانش است و بارها برای به امانت گذاشتن چیزهایی که دیگران از پذیرفتن آن سرباز می‌زنند به او مراجعه کرده، دل می‌بازد. در حقیقت شکل‌گیری احساس به آن دختر هم به ویژگی‌های درونی مرد و زخم‌هایش مربوط است. چراکه او به دنبال انتقام از جامعه است زیرا جامعه با سکوت و طرد کردن، او را تحقیر کرده و رنج تنهایی و انزوا را بر او روا داشته است. حال مرد خود را از دختر بالاتر می‌بیند و با این بینش که به دخترک لطف می‌کند و زندگی‌اش را نجات می‌دهد با وی ازدواج می‌کند. نازنینِ قصه اما دخترکی است معصوم، رنجور، صادق، نجیب و البته جسور که پدر و مادرش را از دست داده و عمه‌هایش از او بیگاری می‌کشند و اکنون قصد دارند او را به بقال ۵۰ ساله‌ای که دو بار ازدواج کرده و فرزند دارد بفروشند. حال او میان بد و بدتر مجبور به انتخاب می‌شود و این‌گونه می‌شود که امانت‌دار ۴۰ ساله با نازنین ۱۶ ساله ازدواج می‌کند و پس از آن زندگی آن‌ها وارد مرحله عجیبی می‌شود.

مرحله‌ای که زخم‌های روحی دو طرف عیان می‌شود.

زن، نازنین است و مرد خود را بیش از اصیل‌زاده‌ای امانت‌فروش و افسر سابق ارتش معرفی نمی‌کند. دخترک در ابتدا فکر می‌کند که مرد مأمن و پناهگاه اوست و عشق و شادی و خوشبختی را در زندگی با او می‌جوید. مرد اما از روز اول در پی تحقیر دخترک و تسلط بر اوست چراکه شیوه عشق او این است اما دخترکِ جسور، تحقیر و تسلط را برنمی‌تابد و عصیان می‌کند. این‌گونه می‌شود که کم‌کم سکوت شکل می‌گیرد و سکوت تبدیل به بزرگ‌ترین ابزار رابطۀ آن دو می‌شود. سکوتی که مرد برای پنهان کردن حقارتش و زن برای عدم بیان حقیقت انتخاب می‌کنند و خودخواهی و سکوت در انتها به مرگ ختم می‌شود؛ مرگِ عشق، مرگِ رابطه و مرگِ نازنین.

از این رمانک فیلم‌های زیادی اقتباس شده است و اصغر نعیمی کارگردان ایرانی نیز در سال ۱۳۹۳ فیلمی با عنوان سایه‌های موازی با اقتباس از «نازنین» ساخته است.

نکته حائز اهمیت درباره «نازنین» این است که چنین فرم روایتی در ادبیات پیش از آن نظیر نداشته و می‌توان آن را اولین روایت سیال ذهن به حساب آورد و شاید به همین دلیل است که داستایوفسکی برای اولین بار در «نازنین» داستانش را با مقدمه شروع می‌کند گویی به دلیل بدیع بودن شیوه روایت قصد دارد سرنخی به خواننده دهد. روایت به‌گونه‌ای است انگار کسی آنجا بوده و افکار و زمزمه‌های آدم پریشانی که در وضعیت بدی به سر می‌برد و بلندبلند با خود فکر می‌کند و فصلی از زندگی‌اش را مرور می‌کند تندنویسی و یادداشت‌برداری کرده است. قصه مثل صحنه تئاتر جلوی چشمانت شکل می‌گیرد، با آن همراه می‌شوی و با سکوت و انزوای آن رنج می‌کشی. نکتۀ دیگر در مورد «نازنین» این است که دو قهرمان اصلی داستان نامی ندارند و عنوان داستان صفتی است که قهرمانِ مرد به قهرمانِ زن داستان داده است: «نازنین». گویی داستایوفسکی با بی‌نام گذاشتن قهرمان‌هایش سعی داشته این مطلب را نشان دهد که این اتفاق، ویژۀ افراد خاصی با هویتی مشخص نمی‌باشد بلکه برای هرکسی ممکن است رخ دهد و نظیرش بسیار است. حال آنکه برای خواننده نیز روایت آشناست و بارها چنین روایتی را در زندگی خود یا اطرافیانش مشاهده کرده است. عشقِ داستان از جنس رنج و انزوا و سکوت است؛ عشقی همراه با تحقیر و تسلط و بی‌توجهی. عشقی که درنهایت در دلِ دخترک نفرت می‌کارد چراکه گاه سخنی که به زبان نمی‌آید و احساسی که ابراز نمی‌شود به زخمی عمیق بر روح آدمی تبدیل می‌شود.

و درنهایت دیر می‌شود...فقط ۵ دقیقه؟ نه، بلکه به‌اندازۀ تمام دقایقی که سکوت و خودخواهی جای کلام و ابراز احساسات را گرفت؛ و سکوتی که زمانی شکست که دیگر دیر بود...و غروری که بیشتر حقارت بود...و جنازۀ نازنین، کفش‌های کوچک آن جنازۀ نازنین و جای پایی که دیگر بوسیده نخواهد شد و آدمی که هی راه می‌رود و راه می‌رود و فکر می‌کند...راستی واقعاً فردا که ببرندش او چه‌کار کند؟ ...دیر شد اما نه فقط ۵ دقیقه.

آهای آدم‌ها، حداقل با نازنین‌های زندگی‌تان نازنین باشید.

آدم‌ها، آهای آدم‌ها همدیگر را دوست داشته باشید چراکه ناگهان خیلی زود دیر می‌شود...

جذابیت مرگبار

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

زیرشاخه ادبیات جنایی سیاسی در زمره پرفروش‌ترین و محبوب‌ترین‌ها در بین کتاب‌خوان‌های عادی در سرتاسر دنیا است، در این زمینه نویسندگان شاخص زیادی با تألیف و انتشار یک کتاب توانسته‌اند مسیر طولانی پیشرفت را یک‌شبه طی نمایند، اما این اوج گرفتن‌ها معمولاً مقطعی بوده و به همان سرعتی که شهرت کسب می‌گردد فراموشی و گمنامی هم به سراغ نویسندگان مزبور بازمی‌گردد، در این میانه معدود مؤلفینی هستند که آثار آن‌ها در طول دوره فعالیت یکی پس از دیگری می‌توانند غنا و اعتباری همچون کتب قبلی را کسب نموده و نامی ماندگار را برای خالقشان برجای بگذارند. از مهمترین نویسندگان فعال در ژانر یادشده «فردریک فورسایت» است، این نویسنده انگلیسی متولد سال ۱۹۳۷ میلادی بوده و پس از یک دوره فعالیت شغلی به‌عنوان خبرنگار که به حضور وی در زمان جنگ‌های داخلی نیجریه هم مرتبط می‌باشد تصمیم به حضور در عرصه نویسندگی گرفت و اولین کتابش با نام «روز شغال» در سال ۱۹۷۱ میلادی منتشر گردید و او را یک‌شبه در رده‌های بالای مؤلفین پولساز جهانی قرار داد. داستان کتاب بر اساس ماجرایی واقعی در دهه ۶۰ میلادی نوشته شده است، متعاقب موافقت ژنرال دوگُل رئیس‌جمهور وقت فرانسه با جدا شدن و استقلال الجزایر از مستعمرات این کشور اروپایی تشنجی عجیب در جامعه رخ داد و کشور به دو پاره موافق و مخالف تقسیم گردید، گروهی از نظامیان میهن‌دوست و افراطی با تشکیل ارتش سری فرانسه شروع به بمب‌گذاری و ایجاد هرج و مرج در پاریس و سایر شهرهای کشور نمودند، متعاقب سرکوب گسترده مخالفان از سوی حکومت و تضعیف شدید این نیروها سرانجام ارتش سری مصمم گردید که با استخدام یک فوق آدم کش بریتانیایی که سابقه طویلی در انجام قتل‌های سیاسی داشت وی را مأمور ترور رئیس‌جمهور فرانسه نماید. این قاتل بدون هویت نام رمز «شغال» را برای خود برمی‌گزیند و در ادامه ماجرا با لو رفتن قضیه یک بازی تعقیب موش و گربه مابین وی و پلیس کشورهای اروپایی رخ می‌دهد که تا صفحات پایانی کتاب نفس خواننده را بند می‌آورد. موفقیت کتاب آن‌چنان بود که دو سال بعد فیلمی مهیج و تا حد امکان وفادار به متن کتاب با بازیگری «ادوارد فاکس» در نقش قاتل و کارگردانی «فرد زینه مان» ساخته و بر پرده سینماهای جهان خوش درخشید. اقتباس آزاد دیگری از این کتاب با نام «شغال» در سال ۱۹۹۷ با بازی «بروس ویلیس» و «ریچارد گر» به کارگردانی «مایکل کاتن جونز» هم ساخته شد که به فراخور زمانه این بار به داستان استخدام قاتلی حرفه‌ای از سوی الیگارش‌های روسی به‌منظور گرفتن انتقام از مسئولین آمریکا و روسیه به‌واسطه قتل یکی از اعضای مهمشان می‌پردازد. این نسخه علیرغم تیم بازیگری قوی نتوانست محبوبیت و اعتبار نسخه نخست را کسب نماید. در سومین اقتباس ساخته شده از این اثر در پایان سال ۲۰۲۴ مجموعه سریالی پرهیجان به نام «روز شغال» منتشر گردید که توانست به‌سرعت به یکی از محبوب‌ترین عناوین محصولات تلویزیونی سال بدل گردد. در این شماره از نشریه این سریال جذاب مورد بررسی قرار می‌گیرد:

روز شغال /The Day Of Jackal

فصل اول - ده قسمت

بازیگران: ادی رد مین-لاشانا لینچ-اورسلا کور به رو-لیا ویلیامز

موسیقی متن: وولکر برتلمان

خلاصه داستان: عملیات ماهرانه ترور یک سیاست‌مدار آلمانی در شهر مونیخ، پلیس آن کشور و سایر ممالک اتحادیه اروپا را با چالشی جدی مواجه می‌سازد. قاتل در اقدامی غیرقابل‌باور از فاصله بیش از ۳۵۰۰ متری موفق به شلیک و شکار قربانی خود شده است. عملیات شناسایی این قاتل ناشناس توجه یکی از کارشناسان سازمان اطلاعات خارجی انگلستان را که کارشناس اسلحه است به خود جلب کند و جرقه‌ای در ذهن وی در خصوص نوع سلاح ویژه بکار رفته در این جنایت و سازنده احتمالی آن نقش می‌بندد. از این لحظه به بعد بازی هیجان‌انگیزی بین وی و قاتل حرفه‌ای که ردی از خود به‌جا نمی‌گذارد آغاز می‌شود که پله‌پله تا نقطه اوج پایانی سریال ادامه می‌یابد.

در قدم اول بایستی به این نکته اشاره نمود که سریال یاد شده از نظر داستان و شخصیت منفی اصلی به‌کلی با متن کتاب و فیلم اولیه ساخته شده از رمان متفاوت می‌باشد و در کل صحنه‌های فیلم تنها چند سکانس که به تمرین تیراندازی قاتل با اسلحه جدیدش اختصاص دارد موبه‌مو همچون فیلم ۱۹۷۳ ساخته شده که این امر نشان از ادای احترام سازندگان به سلف خود دارد. جدا از این نکته انتخاب بازیگر برای نقش نخست سریال را می‌توان به مهمترین نقطه قوت سریال بعد از داستان منسجم آن تعبیر نمود. «ادی ردمین» بازیگر مشهور انگلیسی متولد سال ۱۹۸۲ و برنده جایزه اسکار بهترین هنرپیشه مرد برای فیلم «تئوری همه چیز / The Theory Of Everything" در سال ۲۰۱۴، در این مجموعه به شایستگی هرچه‌تمام‌تر در نقش قاتلی خونسرد و به‌ظاهر بی‌عاطفه ظاهر می‌شود که رازهای عمیق زندگی‌اش در گذشته را در پس نقابی از تعهد به وظیفه پنهان می‌سازد. در این سریال او نه یک قاتل منزوی و تک‌رو بلکه به‌صورت مردی با هویت‌های متعدد که در یکی از آن‌ها صاحب همسر و فرزند می‌باشد به تصویر کشیده شده که خیلی زود دل تماشاگر را می‌رباید. در سوی دیگر قصه ما با شخصیت‌های منفی پنهانی آشنا می‌شویم که امور دنیا را در جهت منافع خود از طریق به‌کارگیری آدم‌هایی همچون وی پی می‌گیرند و در ضلع سوم داستان با سیستم‌های امنیتی و پلیسی مواجه می‌شویم که توطئه‌ها و رقابت‌ها و دسیسه‌های جاری در آن‌ها کمتر از دنیای خشن تبهکاران نیست. نقش‌آفرینی مقابل شخصیت اصلی سریال به زن سیاه‌پوستی با بازی «لاشانا لینچ» سپرده شده که به‌عنوان یک کارشناس درجه دوم در سازمان اطلاعاتی انگلستان فعالیت می‌کند و ورود به پرونده این قاتل را نقطه عطفی در سابقه کاری خود می‌داند، شخصیتی به ظاهر خوشبخت از نظر خانوادگی که در نگاه نخست آسایش خویش و خانواده‌اش را وقف انجام‌وظیفه ساخته است اما با پیشرفت داستان قدم به قدم به این باور می‌رسیم که آنچه او را بیش از قبل مصمم به پیگیری موضوع می‌سازد تنها در ارضا حس جاه‌طلبی وی و اثبات خود در جمع همکارانی با جنسیت و نژاد متفاوت می‌باشد.

سریال در هر قسمت گوشه‌ای از روایت اصلی را به نمایش درآورده و با بازگشت‌های هوشمندانه به گذشته شخصیت منفی سریال او را به‌تدریج از هیبت یک ابر انسان به فردی با عواطف و آرمان‌هایی همچون ما به تصویر می‌کشد که جبر زمانه و گذشته سیاه تحمیل شده از سوی نظام کشورش او را در مسیر تباهی و تاریکی انداخته است. پایان‌بندی هر قسمت بسیار بجا بوده و بیننده را بشدت برای تماشای قسمت بعدی مشتاق نگاه می‌دارد و از سوی دیگر انتخاب لوکیشن‌های جذاب در مناطق مختلف اروپا می‌تواند حس زیباشناسی بیننده را راضی نگاه دارد. میانگین امتیاز کسب شده برای این مجموعه در سایت معتبر IMDB عدد ۸.۳ می‌باشد و قسمت نهم آن که نقطه اوج قصه می‌باشد با امتیاز مردمی ۸.۹ از جایگاه والای این سریال در زمینه سرگرم نمودن بیننده پرده برمی‌دارد.

شاید مهمترین نقطه‌ضعف سریال انتخاب «لینچ» به‌عنوان شخصیت به‌ظاهر مثبت داستان و نقطه مقابل شغال می‌باشد که در نقدهای منتشره در سایر کشورها به‌صورت مکرر به آن اشاره شده است هرچند که به باور من شخصیت‌پردازی و بازی بسیار قوی «ردمین» آن‌چنان سایر نقش‌ها را به حاشیه برده که در اصل موضوع حتی با انتخاب هنرپیشه دیگر نیز هیچ تفاوتی رخ نمی‌داد. قسمت دهم سریال با پایانی که زمینه را برای ادامه دادن به داستان قاتل تک‌روی خانواده‌دوست و انتقام از مسببین آوارگی و سقوط وی در تاریکی باز می‌گذارد فرجامی شیرین را رقم می‌زند و نویدبخش فصل دومی با قدرت بیشتر در آینده نزدیک می‌باشد.

در صورت علاقمندی به سریال یادشده از شما دعوت می‌کنم که سه کتاب فوق‌العاده دیگر از «فورسایت» را که به فارسی ترجمه شده‌اند حتماً مطالعه نمایید. «مشت خدا» با داستانی اعجاب‌آور و پر تعلیق از ماجرای خیالی شنود مکالمه دو تن از ژنرال‌های صدام حسین توسط آمریکا که از ساخت سلاحی به نام مشت خدا نام می‌برند و ماجراهای آتی که پیرامون تحقیقات سازمان‌های جاسوسی غربی برای شناسایی این خطر بالقوه و دفع آن می‌باشد. «تندیس» روایت ماه‌های نخستین پس از سرنگونی حکومت کمونیستی اتحاد جماهیر شوروی در ابتدای دهه نود میلادی و تلاش برای معرفی یکی از آخرین بازماندگان از نسل تزار به‌عنوان امپراطور جدید روسیه و سرانجام رمان «افغان» که داستان پدربزرگ ثروتمندی را روایت می‌کند که قاتلی حرفه‌ای را برای به مجازات رساندن عاملین مرگ نوه‌اش که در یکی از سازمان‌های امدادی در افغانستان فعالیت می‌نموده استخدام می‌کند.

زندگی با رنگ‌ها

الهه روانبخش
الهه روانبخش

آدم‌هایی که مثل من رنگ مورد علاقه‌شان آبی است، آدم‌های خوشبخت‌تری هستند؛ چون هر روز، البته بیشتر روزهایی که دلشان رنگ آبی زیادی بخواهد کافی است بروند پشت پنجره، پرده را کنار بزنند تا زیباترین تناژ رنگی از آبی را در ابعاد آسمانی ببینند و آبی چشمشان را چنان پر کند تا سیرآب شوند و یا اگر دریا همسایه‌شان باشد که خدا بدون شک نگاهشان کرده آن هم با چشم مسلح؛ البته آدم‌هایی که در شهرشان جنگل دارند و رنگ مورد علاقه‌شان سبز است نیز از بندگان مورد عنایت قرار گرفته از جانب پروردگار بوده‌اند و اگر زرد و نارنجی دوست دارند لااقل پاییز برایشان خوش بختی می‌آورد، اما آن‌هایی که بنفش دوست دارند چه می‌شوند؟! باید برایشان چیزهای بنفش بیشتری هدیه ببریم مثلاً یک گلدان از بنفشه‌های تازه در بهار، این کار کمی دلشان را شادتر می‌کند.

می‌دانید من یک آدم فوق خوشبخت هستم چون رنگ‌های موردعلاقه‌ام آبی و سفید هستند و کافی است فقط مهارت پرواز با یک وسیله ساخت دست بشر را بیاموزم، آن زمان است که در رنگ‌ها غوطه‌ور خواهم بود. اصلاً رنگ حال آدم را خوب می‌کند، برای قلب‌هایمان درمان است، البته این را هم بگویم این‌که می‌گویند «آسمان همه جا همین رنگ است» از نظر من زیاد مصداق ندارد، مثلاً رنگ آسمان کرمان یک جوری آبی است انگار خدا قلم‌مویش را کمی در آبی نفتی زده و سپس آسمان کرمان را رنگ‌آمیزی کرده است و من شاه نعمت‌الله ولی را خوب درک می‌کنم که متواضعانه سرود: «هرچند که از روی کریمان خجلیم، غم نیست که پرورده این آب و گلیم، بر روی زمین نیست چو کرمان جایی، کرمان دل عالم است و ما اهل دلیم»

زیر سایۀ ماه تا ابد...

وحید قرایی
وحید قرایی

‌«تمایل عجیبی دارم به زندگی در مدار جغرافیاییِ شصت‌وسه درجۀ جنوبی. آنجا که بیش‌تر از هفده ساعت شب باشد؛

خورشیدِ روز به فراموشی بسپارم و من در سایۀ ماه تا ابد بمانم...»

خب با این بخش کوتاه از کتاب «روح پراگ» نوشتۀ «ایوان کلیما» می‌شه وارد دنیای خاص نویسنده‌های چک شد که نوشته‌هاشون می‌تونه حسابی مسحورکننده باشه. مثل کتاب زیر تیغ ستاره جبار از «هدا مارگیلیوس کووالی» که می‌شه در روایت بعد از جنگ دوم جهانی و زندگی در پراگِ اون زمان غرق شد و یا هویت و بارِ هستی میلان کوندرا که با ذهن آدم بازی می‌کنن و روایت‌هایی خاص از ساحت زندگی عرضه می‌کنن. روایت‌هایی که شاید چون به خود ما و زندگی‌ِ زیستۀ ما نزدیکن اینقدر نمود جذابی دارن.

ایوان کلیما هم مثل هدا کووالی اسیر جنگی آلمانی‌ها بوده و دوره کودکی‌اش رو در اردوگاه کار اجباری آلمان‌ها در یک منطقه اشغالی سپری کرده. بعدها نویسنده معروفی می‌شه و جایزه جهانی فرانتس کافکا رو می‌بره و برای تدریس به دانشگاه میشیگان دعوت می‌شه...

یک بخش دیگه از روح پراگ رو با هم بخونیم که نشون می‌ده زندگی چه بازی‌هایی ممکنه با یک آدم داشته باشه:

«وقتی کم‌کم چهارده سالت بشود، گه‌گدار فکرت به سمت آن چیزی می‌رود که می‌خواهی در زندگی انجام دهی و حتی اگر خودت به فکر این مسئله نباشی دیگران به فکرش هستند، چون زندگی وادارت می‌کند که تصمیم بگیری به کدام مدرسه بروی یا چه شغلی اختیار کنی. در اردوگاه این حرف‌ها و فکرها اصلاً محلی از اعراب ندارد. مثل هر زندانی دیگری، من هم این قدرت را نداشتم که هیچ تصمیمی راجع به خودم بگیرم و فقط تسلیم امر واقع بودم. تسلیم بودم که همان جیره‌ی اندک غذایم را بگیرم، یک تکه صابون آشغال و در زمستان‌ها یک سطل زغال؛ این‌ها همه، همۀچیزهایی بود که می‌توانستی توقعشان را داشته باشی. آینده در این دو سؤال خلاصه می‌شد: همین‌جا خواهم ماند، یا مرا به جاهایی خواهند برد که دیگر هرگز کسی حتی اسمشان را هم نخواهد شنید؟ و: وقتی جنگ تمام شود آیا من هم جزو آن‌هایی خواهم بود که جان سالم به در برده‌اند؟ و پا به جهانی خواهم گذاشت که آدمی در آن تحصیل می‌کند، کار می‌کند، پولی درمی‌آورد و چیزهایی را با این پول می‌خرد که حالا حتی از خیالش هم نمی‌گذرد...»

خانۀ ادریسی‌ها

وحید قرایی
وحید قرایی

بگو از کجا می‌آیی

چرا به هیچ‌کس شبیه نیستی

چرا به همه شبیهی

تو را همه‌جا می‌بینم.

در قطره‌های باران

بین غنچه‌های گل سرخ

سیبی که از‌ شاخه می‌افتد

انگار در منی...

«خانه ادریسی‌ها»... یک رمان از غزاله (فاطمه) علیزاده که اساساً به آدم‌ها می پردازه با نگاه خاص خودش. ماجرا در شهری به اسم عشق‌آباد می‌گذره و عمارتی که آدم‌های در خود فرو‌‌‌رفته‌ای اما متمول در اون زندگی می‌کنن و با افتادن شهر به دست عده‌ای آدم که می‌خوان حق ستمدیده‌ها رو از ستمگران بگیرن‌ به عمارت اون‌ها هم میان تا اتاق‌ها رو بین خودشون تقسیم کنن که یک فضای تیره رو به وجود میارن...

بیشتر از خود کتاب، زندگی خانم علیزاده هرکسی رو در بهت فرو می‌بره و شاید همین زندگی پاسخ به این سؤال هست که با چه ذهنیتی خانه ادریسی‌ها در سال ۱۳۷۰ نوشته شده.

او در سال ۱۳۲۷ در مشهد به دنیا اومده و مادرش منیرالسادات سیدی هم شاعر و نویسنده بوده. در کنکور در رشته‌های ادبیات در مشهد و کنکور حقوق و فلسفه در تهران قبول می‌شه ولی به دلیل خواست مادر، مجبور می‌شه حقوق بخونه. اون بعد از اینکه مدرک کارشناسی رو از دانشگاه تهران می‌گیره برای تحصیل در رشته فلسفه و سینما به دانشگاه سوربن می‌ره. در ابتدا قرار بوده دکترای حقوق بگیره اما به سختی رشته‌ش رو به فلسفه اشراق تغییر می‌ده ولی پایان‌نامه‌ای هم که قرار بوده درباره مولوی بنویسه با مرگ پدرش نیمه‌تمام می‌مونه.

تازه غزاله علیزاده همسر بیژن الهی شاعر معروف هم بوده اما جدا می شه و با یک نفر دیگه ازدواج می‌کنه و دو تا بچه از بازمانده‌های زلزله بوئین‌زهرا رو به فرزندی قبول می‌کنه.

بله... خانم علیزاده که چند جایزه ادبی معتبر هم گرفته به سرطان مبتلا می‌شه و در ناامیدی مطلق دو بار خودکشی می‌کنه و در سال ۱۳۷۵ خودش رو حلق‌آویز می‌کنه و به زندگی‌اش پایان می‌ده... تلخ مثل همون ادریسی‌ها...

«نزدیک ظهر آمدند. اوّلی ورزیده بود. کلاه کپی بر سر، بینی، ورم کرده و پهن، انگار که لحظه‌ای پیش مشتی بر آن زده بودند. سبیل سیخ سیخ بوری روی لب‌های درشت و گلگون او سایه می‌انداخت. لباس سرهم کار بر تن، رکاب شانه چپ افتاده روی بازو، چمدان به دست، وارد شد. با حجب به اطراف نگاه کرد. نفس عمیقی کشید، سینه را از عطر گل‌های یاس انباشت. ته سیگار خاموش را روی زمین انداخت و با پاشنه کفش له کرد. وهاب و خانم ادریسی روی پلّکان ایستاده بودند. نگران نگاه می‌کردند. مرد وارد سرسرا شد. پای او به میزی گیر کرد. گلدانی افتاد و شکست...»